با خودم بلندبلند حرف میزنم ... میخندم . مثل دیوانهها خوشحالم ... با تک تک دوستانم قرار میگذارم و میروم گردش . با هر اتفاق کوچکی کلی هیجانزده میشوم انگار که معجزهای پیش آمده ...
آسان نیست اما من همه کار میکنم که از یادم بروی .
نه من چیزی از کمونیسم فهمیدم ، نه تو از متافیزیک . ایدئولوژیهایمان همانقدر به هم شبیه بود که پروانه به ماهی . اما این دلیل نمیشد که من عاشقت نباشم .
کاش میشد یک فرشته مهربان داشتم که مرا در آغوش بگیرد وقتهایی که چشمانم پر از گریه است و تنهاترین موجود روی زمین هستم ...
تنها به این دلیل کوچیک ، ساده ، اما کاملا واقعی
دلم نمی خواد بیام خونتون که
هر دفعه منو می بینی تنها چیزی که میگی اینه که
چرا نمیای خونمون !!!
فنجان قهوه ایی به دستش دادم .
کمی از آن چشید و با لحن زیبای کودکانه اش گفت :
« به به .... تو خیلی دختر خوشگلی هستی که همچین قهوه ایی درست کردی ! »
باز هم بیکاری در روزهای دراز وبیخوابی در شب های کوتاه . باز هم حس و حال خواندن وبلاگ های دیگران و شاید آپدیت کردن اینجا اگر حرفی برای گفتن باشد . شگفت زده شدم از تکرار این ساعات . نمی دانستم بر میگردند ...
دوران عجیبی بود برای خودشناسی ؛ شغلی و عشقی و تفریحی ... مشابه زندگی هر جوان تازه فارغ التحصیل ! چه چرخه ها که تکرار نمی شوند و ما مشغول به مشغله زندگی هیچ نمی فهمیم .
در انتظارم برای سورپرایز های دیگر دنیا که باز از خود بپرسم این من بودم ؟ آخر چطور ؟!
موقع خداحافظی مادر بزرگ همیشه می گوید : « به سلامت ... ان شاءالله توی راه پول پیدا کنی ! » و من همیشه از تجسم کیفی با چند میلیون تومان پول که جلوی پایم افتاده باشد وحشت میکنم . هیچ وقت نمی توانم توجیه مادر بزرگ را بپذیرم که این پول حتما مال من است که خدا آن را سر راه من گذاشته . می دانم زمانی که این اتفاق بیفتد آغاز کابوسی است ناخوشایند از گشتن به دنبال صاحب پول ... و وای از آن روزی که صاحبش پیدا نشود .
می گویند دستم خوب است . آخر تمام رزها و یاس هایی را که در باغچه کاشته ام ، گرفته اند .آنها نمی دانند چرا ! چون نمی شنیدند هر کدام از بوته ها را که در خاک می کاشتم از ته قلب برایش دعا می کردم .نمی دانند خدا را به نگهبانی گلهایم گذاشته ام .
آنها فقط فکر می کنند دست من خوب است .