تنها به این دلیل کوچیک ، ساده ، اما کاملا واقعی

دلم نمی خواد بیام خونتون که

هر دفعه منو می بینی تنها چیزی که میگی اینه که

چرا نمیای خونمون !!!

 

قهوه

فنجان قهوه ایی به دستش دادم .
کمی از آن چشید و با لحن زیبای کودکانه اش گفت :
« به به .... تو خیلی دختر خوشگلی هستی که همچین قهوه ایی درست کردی ! »

  

تکرار

باز هم بیکاری در روزهای دراز وبیخوابی در شب های کوتاه . باز هم حس و حال خواندن وبلاگ های دیگران و شاید آپدیت کردن اینجا اگر حرفی برای گفتن باشد . شگفت زده شدم از تکرار این ساعات . نمی دانستم بر میگردند ...
دوران عجیبی بود برای خودشناسی ؛ شغلی و عشقی و تفریحی ... مشابه زندگی هر جوان تازه فارغ التحصیل ! چه چرخه ها که تکرار نمی شوند و ما مشغول به مشغله زندگی هیچ نمی فهمیم .
در انتظارم برای سورپرایز های دیگر دنیا که باز از خود بپرسم این من بودم ؟ آخر چطور ؟!