با خودم بلندبلند حرف میزنم ... میخندم . مثل دیوانهها خوشحالم ... با تک تک دوستانم قرار میگذارم و میروم گردش . با هر اتفاق کوچکی کلی هیجانزده میشوم انگار که معجزهای پیش آمده ...
آسان نیست اما من همه کار میکنم که از یادم بروی .
نه من چیزی از کمونیسم فهمیدم ، نه تو از متافیزیک . ایدئولوژیهایمان همانقدر به هم شبیه بود که پروانه به ماهی . اما این دلیل نمیشد که من عاشقت نباشم .
کاش میشد یک فرشته مهربان داشتم که مرا در آغوش بگیرد وقتهایی که چشمانم پر از گریه است و تنهاترین موجود روی زمین هستم ...