-
دلتنگم
جمعه 22 تیر 1386 01:17
با خودم بلندبلند حرف میزنم ... میخندم . مثل دیوانهها خوشحالم ... با تک تک دوستانم قرار میگذارم و میروم گردش . با هر اتفاق کوچکی کلی هیجانزده میشوم انگار که معجزهای پیش آمده ... آسان نیست اما من همه کار میکنم که از یادم بروی .
-
فاصله
پنجشنبه 21 تیر 1386 14:36
نه من چیزی از کمونیسم فهمیدم ، نه تو از متافیزیک . ایدئولوژیهایمان همانقدر به هم شبیه بود که پروانه به ماهی . اما این دلیل نمیشد که من عاشقت نباشم .
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 20 تیر 1386 21:57
کاش میشد یک فرشته مهربان داشتم که مرا در آغوش بگیرد وقتهایی که چشمانم پر از گریه است و تنهاترین موجود روی زمین هستم ...
-
آشپزی
یکشنبه 17 تیر 1386 15:14
امروز بیسکویت پختم . از همان هایی که در لوک خوش شانس می گذاشتند جلوی بوشوگ !
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 29 خرداد 1386 16:19
تنها به این دلیل کوچیک ، ساده ، اما کاملا واقعی دلم نمی خواد بیام خونتون که هر دفعه منو می بینی تنها چیزی که میگی اینه که چرا نمیای خونمون !!!
-
قهوه
پنجشنبه 24 خرداد 1386 15:36
فنجان قهوه ایی به دستش دادم . کمی از آن چشید و با لحن زیبای کودکانه اش گفت : « به به .... تو خیلی دختر خوشگلی هستی که همچین قهوه ایی درست کردی ! »
-
تکرار
دوشنبه 21 خرداد 1386 20:38
باز هم بیکاری در روزهای دراز وبیخوابی در شب های کوتاه . باز هم حس و حال خواندن وبلاگ های دیگران و شاید آپدیت کردن اینجا اگر حرفی برای گفتن باشد . شگفت زده شدم از تکرار این ساعات . نمی دانستم بر میگردند ... دوران عجیبی بود برای خودشناسی ؛ شغلی و عشقی و تفریحی ... مشابه زندگی هر جوان تازه فارغ التحصیل ! چه چرخه ها که...
-
قرار
چهارشنبه 25 مرداد 1385 01:12
نیامدنت نبود که ناراحتم میکرد ... من از ندیدنت دلگیر بودم .
-
دعای خیر
چهارشنبه 25 مرداد 1385 01:09
موقع خداحافظی مادر بزرگ همیشه می گوید : « به سلامت ... ان شاءالله توی راه پول پیدا کنی ! » و من همیشه از تجسم کیفی با چند میلیون تومان پول که جلوی پایم افتاده باشد وحشت میکنم . هیچ وقت نمی توانم توجیه مادر بزرگ را بپذیرم که این پول حتما مال من است که خدا آن را سر راه من گذاشته . می دانم زمانی که این اتفاق بیفتد آغاز...
-
بی تو
پنجشنبه 25 خرداد 1385 12:06
به نبودنت عادت ندارم ، هر چند خودم خواستم نباشی . پشیمان نیستم ؛ دلتنگم . جایت خالیست ...
-
برکت
پنجشنبه 25 خرداد 1385 12:06
می گویند دستم خوب است . آخر تمام رزها و یاس هایی را که در باغچه کاشته ام ، گرفته اند .آنها نمی دانند چرا ! چون نمی شنیدند هر کدام از بوته ها را که در خاک می کاشتم از ته قلب برایش دعا می کردم .نمی دانند خدا را به نگهبانی گلهایم گذاشته ام . آنها فقط فکر می کنند دست من خوب است .